آمدی تا با رنگهای شاد آشتی کنم
و به امید دیدارت چین از پیشانی ام باز کنم
دیر وقتی بود که خنده را از یاد برده بودم
آمدی تا با خنده آشتی کنم و لبهایم به میهمانی لبخند ببرم
اما....
رفتی تا دوباره پیراهن مشکی ام که به نظرم بی ارزش شده بود را ارزشمند کنی
با رفتنت شب بیداریهایم دردمند تر از گذشته شد
کاش می ماندی فقط برای یک روز
کاش مانده بودی حتی برای لحظه ای هر چند کوتاه و زود گذر
رفتی هرگز فراموشم نمی شوی اما فراموشت می شوم
و در خوابگاهی به پهنای غربت با تو و دنیای تو بدورد می گویم
دیگر هیچ چیز مرا شاد نخواهد ساخت
حتی شاد ترین ملودی ها...!!
آری اینجا اخر دنیایی است که با دست هم ساختیم
این تصویریست که با نگاه یکدیگر کشیدیم
این همان پایانیست که منتظرش بودیم..
من میروم و تو می مانی
تقدیر را ببین
به خدا ایمان داری؟
نظرات شما عزیزان:
مهدخت 
ساعت18:14---16 دی 1391
صبرت که تمام شد نرو معرفت تازه از آن لحظه آغاز میشود....
واقعا خیلی خیلی عالیه دل نوشته هات پسر عمو جوووووووووووووووون
پاسخ: ممنونتم لطف داری نسبت به من