من امشب مست و بیتابم اسیر این می نابم من امشب لول سرمستم نه این هستم نه آن هستم
چه خوش بودم چه خوش کردم به روزگار دوشینم چنین کردن عبث جانا فقط بیراهه می بینم
در این قصه من خسته به این بیراهه دل بسته نه پنهان و نه پیدایم رمق افتاده از پایم
گذشت ایام دل بستن به روز نیک فرجامی شدم آغاز این قصه الا ساقی تو ده جامی
که از سرتا به پا نوشم از این جام فراموشی شوم سرخوش در این هستی به روز گنگ و خاموشی
نظرات شما عزیزان: