چشمهای سرخ و خیره به صحنه ی یک نمایش کزایی
یک فنجان قهوه فوری به اصطلاح اسپرسو
و قلم و چند صفحه کاغذ برای نوشتن آخرین ها
دستم به قلم نمی رود
کفگیر شعرم به ته دیگ خورده
دیگر نه می توان غزل بگویم نه مثنوی
سیگاری به آتش می کشم و دوباره تمرکز می کنم
این بار تلاش می کنم سپید بنویسم
به دنبال سوژه چشمانم تا افق بیکران خیال را طی می کند
اما درانتها ، تنها چیزی که می ماند همین چند خط زیر است:
دیگر شعری نیست، تنها یک سوژه باقیست.....مرگ شاعر را بسرا